به نام خدا
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت همه دوستان گرامی مطلبی را که برای اینشب برای شما در نظر گرفته ام بررسی آرا و نظرات و بواقع توهینهای مولوی به شیعیان است از این رو دو شعر از دفتر پنجم مثنوی معنوی درج گردیده تا بیش از پیش با آرا و افکار باطل و فاسد این شاعر بیهوده گو و بی بندوبار آشنا گردیم در شعر اولی که متن آن در ادامه قرار داده شده و مطالعه خواهید نمود مولوی در تمثیل و داستانی ساختگی حکایت از تصرف شهر سبزوار که در آن زمان مرکز شیعیان بوده است توسط محمد خوارزمشاه میکند و محمد خوارزمشاه تنها راه نجات مردم سبزوار را از شمشیر خود معرفی کردن یک فرد ابوبکر نام از بین شهروندان آن دیار معرفی میکند و چون تمام مردم سبزوار شیعه بودند و از نام سه خلیفه قاصب برای نام گذاری فرزندان خود استفاده نمی نمودند مستعصل گشته و ادامه ماجرا ... که مطالعه خواهید نمود که در این شعر مولوی تا آنجا که توانسته شیعیان را قومی دون و پست و رذیل معرفی و شیعیان را در برابر اهل تسنن تحقیر و خوار نموده...
در شعر دوم نیز مولوی آهو را در آخر خران به ابوبکری در بین شیعیان شهر سبزوار و یا اهل تسننی در میان جمع شیعیان ذکر کرده که جا دارد این اشعار حقارت آمیز مورد توجه بعضی فقیه نماهای مستبد ،جنایتکار،ریاکار،قدرت پرست و دنباله رو ابن عربی و مولوی که اگر رانت حکومتی و سیطره بر بیت المال مسلمین و وجود چاپلوسان و کاسه لیسان و ماله کشان اطرافشان از آنها گرفته شود هیچ ارزش وجودی از خود ندارند قرار بگیرد تا همچون گذشته سیاه خود مثنوی معنوی را اصوص،اصول،اصول دین معرفی نکنند
البته ناگفته نماند توضیحات مربوط به اشعار به صورت مبسوط در دو کلیپ از زبان بهرام مشیری یکی از سکولارهای خارج از کشور آورده گشته،که جتما مشاهده بفرمائید...التماس دعا
این هم از متن دو شعر:
حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقهمان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن توست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدرومتان همچو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به ...
منهیان انگیختند از چپ و راست
که اندرین ویرانه بوبکری کجاست
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمنکده کی ماندمی
سوی شهر دوستان میراندمی
تختهٔ مردهکشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
میکشیدندش که تا بیند نشان
سبزوارست این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایعست و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی خواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فیتدبیر کم
من ز صاحبدل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزهها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری بجو
صاحب دل آینهٔ ششرو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بیواسطهٔ او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بیازو ندهد کسی را حق نوال
شمهای گفتم من از صاحبوصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بیچون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضیست دل من راضیم
ور ز تو معرض بود اعراضیم
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چونست هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آنچنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیدهجان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم ترا ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانهست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری
رو بیاور آن دلی کو شاهخوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زانک او بازست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی میکند
ز استمالت ارتفاقی میکند
میکند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زانک این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوبخر
صاحب دل جو اگر بیجان نهای
جنس دل شو گر ضد سلطان نهای
آنک زرق او خوش آید مر ترا
آن ولی تست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسدست
مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست
حد ندارد این سخن و آهوی ما
میگریزد اندر آخر جابجا
قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران بر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او بکاه خشک کی غذای او نیست و تشبه او به ابوبکری در شهر سبزوار و بواقع فردی اهل تسنن در بین شیعیان!
آهوی را کرد صیادی شک
اندر آخر کردش آن بیزینهار
آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت به هر سو میگریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را میخورد خوشتر از شکر
گاه آهو میرمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که میتافت رو
هرکرا با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
هجر را عذری نگوید معتبر
بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب
هان کدامست آن عذاب این معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح بازست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و چغدان داغها
او بمانده در میانشان زارزار
همچو بوبکری به شهر سبزوار
این هم از دو کلیپ مرتبط با دو شعر